جا مانده
نه پای رفتن است مرا نه دل ماندن ، چرا که دست بسته سه طفل صغیر خودمم ..بهم نگو ببین خیلیا با بچه میرن ……..خودتو مثال نزن ……… بهم طعنه نزن ………….. تو روزهای منو نگذروندی تو نه که بگم با کفش من بلکه با پای من و جا پای من نذاشتی ………..
من پر حسرت به پیامها، به عکس ها،به داستانها و خاطره ها من با دل خون و دست خالی و چشمهای تهی از اشک منتظرم ، منتظر یار سفرکرده و منتظر هم نفسم منتظر همه کسم و همه چیزم ………..
چقدر روزهای گذشته برام سخت گذشت با بدرقه ابتر و توشه مختصر ، مسافرمو راهی کردم پشیمون شدم مرگ هم قدمم بود ترسیدم برگشتم یه قاب از آخرین با هم بودنمون رو گرفتم به یادگار اومدم که برم عکسو نگاه کردم چقدر مهربان چقدر زیبا چقدر بودنش برام عادت شده بود و نمیفهمیدم نبودنش رو اشکام ریخت عین کودک 1 ساله که برگشتن مادر رو باور نداره و بیتابه 10 روز گذشته به همین صورت و در بیخبری و بهت گذشت تولدم شد کادو مو گرفتم رفتم برا خودم کادو هم خریدم شمعمو هم فوت کردم کیکمم خوردم اما همه چی مزه گس تنهایی میداد همه بودنو و من بین اونها از همه تنهاتر بودم کاش ازین به بعد وجود مادر رو مغتنم بودم قبل اینکه دیر بشه ……..